loading...
ترجمه داستان شعر ;)
امیر بازدید : 240 دوشنبه 1392/12/19 نظرات (1)

دوستان ، این داستان نوشته ی خودمه  .امید وارم لذت ببرید .

 

برای خواندن داستان به ادامه ی مطلب بروید . 

به نام خدا

زندانی

با صدای فراد نگهبان بیدار شد . نگهبان چیز های نامفهومی را مرتب فریاد می زد . ناگهان متوجه سردی دستانش شد و شکم خود را روی زمین زبری حس کرد که با پوستش مسقیما تماس داشت . سعی کرد آنچه بر او گذشته بود به یاد بیاورد اما هیچ ، انگار اولین تجربه ی زندگی اش بود ، ذهنش خالی خالی بود . دوباره آن فریاد نامفهوم تکرار شد . چند قدم برداشته شد و صدای قیژ گوش او را به شدت آزار داد . در فکر این بود که قبل از اینجا کجا بوده که ناگهان ضربه ی محکمی را روی پهلوی خود حس کرد . دوباره داشت به همان مسئله ی قبلی فکر می کرد که همان ضربه دوباره تکرار شد . منتظر ضربه ی سوم بود که دستی آمد و دست های بسته اش را گرفت و بلندش کرد . پاهایش روی زمین کشیده می شدند . رگه ای از درد را به وضوح در پاهایش حس کرد که او را تشویق به ایستادن و قدم برداشتن می کرد . او هم سعی کرد که همین کار را بکند . ناگهان رگه ی درد قوت گرفت . به تقلا کردن ادامه داد . پای سمت راستش را که انگار چیزی در آن فرو رفته بود را به سختی بلند می کرد . جدالی بین پای او و نیرویی که از طرف نگهبان وارد میشد در گرفته بود . تلاشش را برای قدم برداشتن بیشتر کرد اما نیروی نگهبان بی اندازه به نظر می آمد ، تمام نمی شد . انگار که تقلای بیشتر او به معنای رگه ی دردی قوی تر بود . دیگر تحملش تمام شد . نمی توانست ذهنش را روی یک چیز متمرکز کند . تمام اعضای بدنش را دیوانه وار حرکت می داد . فقط می خواست از آن بند رها شود و دیگر توجهی به آن رگه ی درد نشان نمی داد . ناگاه حس خوشایندی وجود او را فرا گرفت . دیگر آن بست محکم و گرم دستش را دوره نمی کرد . لحظه ای سد قدرت نامحدود نگهبان در ذهنش شکسته شده بود که با صورت به زمین خورد . مایعی گرم از بینی اش جاری شد و جسم تیزی که نمی دانست دندانش است یا سنگریزه روی زبانش حس می شد .

این دفعه ریشه ی درد در سرش بود ، درست زیر موهایش . زانوانش روی زمین کشیده می شدند و بخش های مختلف پوست پایش با درد زیادی کنده می شد . اختیار دهانش دست خودش نبود . دهانش وا ماند و نفس کشیدنش صدای ناله ی مضحکی را بوجود می آورد . خود را بسیار حقیر یافت . می فهمید که چقدر عاجز و ناتوان است . لااقل می خواست که چیزی بیاد بیاود تا بفهمد چرا اینگونه شده . این دفعه برخلاف دفعه ی قبل هوشیارتر شده بود . هاله هایی به خاطرش می آمدند . حداقل جهان بیرون آنجا را  . همین که می دانست از اول عمرش آنجا نبوده دلگرمی بزرگی بود . نگهبان موهایش را ول کرد . شاید او را آزاد می کردند . به سختی کف پای راستش را روی زمین قرار داد . فاصله ی بدنش از زمین پیوسته زیاد می شد . کف پای چپش هم زبری زمین را چشید . خواست تا کمرش را هم صاف کند اما تا خواست بجنبد چکمه ی نگهبان او را روی زمین انداخت . این دفعه حواسش جمع بود . دستانش را مانع خوردن صورتش به زمین کرد . اما به جای زمین صاف ، دستانش به چیز کم عرض و طویلی خوردند که وسطش یک فرورفتگی داشت . دستانی آمدند و سرش را درون فرو رفتگی قرار دادن و دستانش را از روی آن جسم برداشته و به سمت بدن خودش انداختند . او دوباره به فکر گذشته ی خود افتاد . به آن هاله ها فکر کرد  . هاله ها واضح تر می شدند . حالا کاملا مطمئن شده بود که قبلا زندگی خوبی داشته . دنیایی روشن را به خاطر می آورد که خودش و اطرافیانش در آن خوشحال و بانشاط بودند . زن و فرزندش را به وضوح به خاطر می آورد . دوران خوش زندگی اش بود . حسرت آن دوران را می خورد . حالا دیگر گذشته اش به وضوح در ذهنش نمایان بود ; و حالا این را هم درک می کرد که سرش را روی چه چیزی گذاشته است . آماده بود . حکم خوانده شد . لحظه ی با خود اندیشید که چه زندگی خوشی داشته ولی حالا دارد اینگونه می میرد . از این امر ناراحت بود اما لبه ی تیز تبر او را از این ناراحتی در آورد .

 

 خواهشا نظر بدید . 

نوشته ی امیرحسین صباغی میانایی

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط امیر در تاریخ 1393/02/24 و 22:54 دقیقه ارسال شده است

خیلی خوب بود،
و از خواندنش لذت بردم، ولی شاید بهتر بود که قبل از اینکه اعدام بشه کمی داستان رو به سمته خاطرات گذشته ای میکشوندی. و مثلا از زندگی اش میگفتی و یه فِلَشبَک به گذشته میزدی.
پاسخ : حالا بزار امتحانا تموم شه . سعی ی کنم یه کاریش کنم .
پاسخ : حقیقت رو بخوای من اصلا تو کار داستان نویسی نیستم و فقط ترجمه می کنم و همینم به هزار دنگ و فنگ نوشتم .


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
ایشون فرانتس کافکا هستن . نویسنده مورد علاقه من تا این ثانیه . معروف ترین اثرش هم مسخ هست که من دوبار خوندمش . پیشنهاد من به شماست .عاااالیه ;)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چه نوع نوشته ای مورد علاقه ی شماست ؟
    نظر شما راجع بع این وبلاگ چیست ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 41
  • کل نظرات : 36
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 10
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 102
  • بازدید ماه : 508
  • بازدید سال : 10,898
  • بازدید کلی : 73,180