دوستان ، این داستان نوشته ی خودمه .امید وارم لذت ببرید .
برای خواندن داستان به ادامه ی مطلب بروید .
به نام خدا
زندانی
با صدای فراد نگهبان بیدار شد . نگهبان چیز های نامفهومی را مرتب فریاد می زد . ناگهان متوجه سردی دستانش شد و شکم خود را روی زمین زبری حس کرد که با پوستش مسقیما تماس داشت . سعی کرد آنچه بر او گذشته بود به یاد بیاورد اما هیچ ، انگار اولین تجربه ی زندگی اش بود ، ذهنش خالی خالی بود . دوباره آن فریاد نامفهوم تکرار شد . چند قدم برداشته شد و صدای قیژ گوش او را به شدت آزار داد . در فکر این بود که قبل از اینجا کجا بوده که ناگهان ضربه ی محکمی را روی پهلوی خود حس کرد . دوباره داشت به همان مسئله ی قبلی فکر می کرد که همان ضربه دوباره تکرار شد . منتظر ضربه ی سوم بود که دستی آمد و دست های بسته اش را گرفت و بلندش کرد . پاهایش روی زمین کشیده می شدند . رگه ای از درد را به وضوح در پاهایش حس کرد که او را تشویق به ایستادن و قدم برداشتن می کرد . او هم سعی کرد که همین کار را بکند . ناگهان رگه ی درد قوت گرفت . به تقلا کردن ادامه داد . پای سمت راستش را که انگار چیزی در آن فرو رفته بود را به سختی بلند می کرد . جدالی بین پای او و نیرویی که از طرف نگهبان وارد میشد در گرفته بود . تلاشش را برای قدم برداشتن بیشتر کرد اما نیروی نگهبان بی اندازه به نظر می آمد ، تمام نمی شد . انگار که تقلای بیشتر او به معنای رگه ی دردی قوی تر بود . دیگر تحملش تمام شد . نمی توانست ذهنش را روی یک چیز متمرکز کند . تمام اعضای بدنش را دیوانه وار حرکت می داد . فقط می خواست از آن بند رها شود و دیگر توجهی به آن رگه ی درد نشان نمی داد . ناگاه حس خوشایندی وجود او را فرا گرفت . دیگر آن بست محکم و گرم دستش را دوره نمی کرد . لحظه ای سد قدرت نامحدود نگهبان در ذهنش شکسته شده بود که با صورت به زمین خورد . مایعی گرم از بینی اش جاری شد و جسم تیزی که نمی دانست دندانش است یا سنگریزه روی زبانش حس می شد .
این دفعه ریشه ی درد در سرش بود ، درست زیر موهایش . زانوانش روی زمین کشیده می شدند و بخش های مختلف پوست پایش با درد زیادی کنده می شد . اختیار دهانش دست خودش نبود . دهانش وا ماند و نفس کشیدنش صدای ناله ی مضحکی را بوجود می آورد . خود را بسیار حقیر یافت . می فهمید که چقدر عاجز و ناتوان است . لااقل می خواست که چیزی بیاد بیاود تا بفهمد چرا اینگونه شده . این دفعه برخلاف دفعه ی قبل هوشیارتر شده بود . هاله هایی به خاطرش می آمدند . حداقل جهان بیرون آنجا را . همین که می دانست از اول عمرش آنجا نبوده دلگرمی بزرگی بود . نگهبان موهایش را ول کرد . شاید او را آزاد می کردند . به سختی کف پای راستش را روی زمین قرار داد . فاصله ی بدنش از زمین پیوسته زیاد می شد . کف پای چپش هم زبری زمین را چشید . خواست تا کمرش را هم صاف کند اما تا خواست بجنبد چکمه ی نگهبان او را روی زمین انداخت . این دفعه حواسش جمع بود . دستانش را مانع خوردن صورتش به زمین کرد . اما به جای زمین صاف ، دستانش به چیز کم عرض و طویلی خوردند که وسطش یک فرورفتگی داشت . دستانی آمدند و سرش را درون فرو رفتگی قرار دادن و دستانش را از روی آن جسم برداشته و به سمت بدن خودش انداختند . او دوباره به فکر گذشته ی خود افتاد . به آن هاله ها فکر کرد . هاله ها واضح تر می شدند . حالا کاملا مطمئن شده بود که قبلا زندگی خوبی داشته . دنیایی روشن را به خاطر می آورد که خودش و اطرافیانش در آن خوشحال و بانشاط بودند . زن و فرزندش را به وضوح به خاطر می آورد . دوران خوش زندگی اش بود . حسرت آن دوران را می خورد . حالا دیگر گذشته اش به وضوح در ذهنش نمایان بود ; و حالا این را هم درک می کرد که سرش را روی چه چیزی گذاشته است . آماده بود . حکم خوانده شد . لحظه ی با خود اندیشید که چه زندگی خوشی داشته ولی حالا دارد اینگونه می میرد . از این امر ناراحت بود اما لبه ی تیز تبر او را از این ناراحتی در آورد .
خواهشا نظر بدید .
نوشته ی امیرحسین صباغی میانایی