loading...
ترجمه داستان شعر ;)
امیر بازدید : 277 سه شنبه 1393/01/05 نظرات (1)

به نام خدا

امید وارم خوشتون بیاد . 

 

برای خواندن داستان به ادامه ی مطلب بروید . 


مجسمه ی دلقک

دختر نوجوانی برای خانواده ای در کالیفرنیا ، در ساحل نیوپرت بچه داری می کرد . خانواده ای ثروتمند که خانه ای بسیار بزرگی داشتند - خودتان بهتر می دانید ، تعداد اتاق هایشان خیلی مسخره است . به هر حال ، والدین آن خانواده می خواستند آخر آنشب غذا را بیرون بخورند و به سینما بروند . پدر خانواده به پرستار می گوید که وقتی بچه ها خوابیدند به اتاق مخصوصش برود ( او واقعا نمی خواست که او در خانه سرگردان شود ) و تلوزیون نگاه کند .

والدین رفتند و او زود بچه ها را خواباند و برای تلوزیون دیدن به اتاقش رفت . سعی کرد که تلوزیون نگاه کند اما یک مجسمه ی دلقک در گوشه ی اتاق او را آشفته می کرد . او تا جایی که می شد سعی کرد آن را نادیده بگیرد ، اما دیگر داشت آنقدر او را می ترساند که او نمی توانست خودش را کنترل کند .

او به زنگ زدن به پدر خانواده متوسل شد :" سلام ، بچه ها خوابیدن ، میشه اتاقم رو عوض کنم ؟ این مجسمه ی دلقک داره من رو واقعا می ترسونه . "

پدر با جدیت گفت  :" بچه ها رو بگیر و برو خونه ی همسایه . به 911 هم زنگ بزن . "

او پرسید  :" چه اتفاقی داره می افته ؟"

پدر جواب داد :" تو فقط برو خونه ی همسایه و وقتی به پلیس زنگ زدی به من دوباره زنگ بزن . "

او بچه ها را گرفت و به خانه ی همسایه برد و به پلیس زنگ زد . وقتی پلیس داشت می آمد او به پدر بچه ها زنگ زد و پرسید :" خب ، واقعا چه اتفاقی داره می افته ؟ "

او جواب داد :" ما اصلا مجسمه ی دلقک نداریم . " او بعدا توضیح داد که بچه هایش در باره ی دلقکی که موقع خوابشان به آن ها نگاه می کرد شکایت می کردند . او و همسرش با این فرض که کابوس می دیدند نادیده اش گرفته بودند .

پلیس رسید و "دلقک" را توقیف کرد ، کسی که کوتوله از آب در آمد . یک دلقک کوتوله ! فکر کنم او شخص بی خانمانی بود که مثل دلقک ها لباس پوشیده بود ، کسی که به طریقی وارد خانه شده بود و چند هفته در آنجا زندگی کرده بود . او شب ها به اتاق بچه ها می آمد و به آن ها در خواب نگاه می کرد . از آنجایی که خانه خیلی بزرگ بود می توانست شناخته نشود ، با غذای آن ها زنده بماند و غیره . او دقیقا قبل از اینکه پرستار بچه داخل اتاق تلوزیون بیاید آنجا بود . وقتی که پرستار داخل اتاق آمد او برای قایم شدن زمان کافی نداشت ، پس فقط بی حرکت شد و اینطور وانمود کرد که مجسمه است .

 

 

ترجمه از : امیرحسین صباغی میانایی

The Clown Statue

An Urban Legend

David Emery
Example:
As told by Tamra S., Dec. 22, 2004:

So-and-so's friend, a girl in her teens, is babysitting for a family in Newport Beach, Ca. The family is wealthy and has a very large house — you know the sort, with a ridiculous amount of rooms. Anyways, the parents are going out for a late dinner/movie. The father tells the babysitter that once the children are in bed she should go into this specific room (he doesn't really want her wandering around the house) and watch TV there.

The parents take off and soon she gets the kids into bed and goes to the room to watch TV. She tries watching TV, but she is disturbed by a clown statue in the corner of the room. She tries to ignore it for as long as possible, but it starts freaking her out so much that she can't handle it.

She resorts to calling the father and asks, "Hey, the kids are in bed, but is it okay if I switch rooms? This clown statue is really creeping me out."

The father says seriously, "Get the kids, go next door and call 911."

She asks, "What's going on?"

He responds, "Just go next door and once you call the police, call me back."

She gets the kids, goes next door, and calls the police. When the police are on the way, she calls the father back and asks, "So, really, what's going on?"

He responds, "We don't HAVE a clown statue." He then further explains that the children have been complaining about a clown watching them as they sleep. He and his wife had just blown it off, assuming that they were having nightmares.

 

The police arrive and apprehend the "clown," who turns out to be a midget. A midget clown! I guess he was some homeless person dressed as a clown, who somehow got into the house and had been living there for several weeks. He would come into the kids' rooms at nights and watch them while they slept. As the house was so large, he was able to avoid detection, surviving off their food, etc. He had been in the TV room right before the babysitter right came in there. When she entered he didn't have enough time to hide, so he just froze in place and pretended to be a statue.


ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط یکی ار اون ورا در تاریخ 1393/01/07 و 12:53 دقیقه ارسال شده است

بسیار جالب بود.


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
ایشون فرانتس کافکا هستن . نویسنده مورد علاقه من تا این ثانیه . معروف ترین اثرش هم مسخ هست که من دوبار خوندمش . پیشنهاد من به شماست .عاااالیه ;)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چه نوع نوشته ای مورد علاقه ی شماست ؟
    نظر شما راجع بع این وبلاگ چیست ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 41
  • کل نظرات : 36
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 17
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 510
  • بازدید سال : 10,900
  • بازدید کلی : 73,182